سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 0
کل بازدید : 35245
کل یادداشتها ها : 49
خبر مایه


 

جوان تنگدست و پریشان خودش را به طبقه ی چهلم هتلی در وسط شهر رساند و از بالکن اتاقی در آنجا تهدید کرد که خودش را پرت خواهد کرد. نزدیک ترین مکانی که می شد به او دسترسی داشت پشت بام ساختمان بغلی بود که چند متر پایین تر از طبقه ی چهلم هتل بود. پلیس هر کاری کرد نتوانست او را پایین بیاورد. تصمیم گرفتند کشیشی را از کلیسای نزدیک خبر کنند. کشیش با سرعت خودش را رساند و با مهربانی زیاد خطاب به جوان مضطرب گفت، "فکر کن پسرم! به مادر و پدرت که عاشق تو هستند فکر کن." مردجوان گقت، "آه، آنان مرا دوست ندارند. من خودم را پرت می کنم!" کشیش با صدایی عاشقانه فریاد زد، "فکر کن پسرم! به زنی فکر کن که عاشق تو است." پاسخ چنین بود، "هیچکس عاشق من نیست. من خودم را پرت می کنم." کشیش التماس کرد، "ولی پسرم! بازهم فکر کن! به مسیح و مریم و یوسف فکر کن که عاشق تو هستند." مرد با تعجب پرسید، "مسیح و مریم و یوسف؟ این ها کی هستند؟" در اینجا کشیش با عصبانیت فریاد زد، "بپر، ای یهودی حرامزاده، بپر!!!"





طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ